رادیوی من
 
تنهایی مرا در آعوش می‌گیرد و من فقط بغض می‌کنم.

بدتری قسمت ماجرا زمانیکه که انسان نسبت به هیچ چیز تعلق خاطری نداشته باشه. زمانیکه که هبچ‌حسی نسبت به هیچ چی نداشته باشه.

اون وقته که تبدیل به موجودی دیگه میشه. عوض شدنم سخته. درد داره. گاهی از نوک انگشتام جدا شدن پوسته‌ام رو حس می‌کنم.

من دارم به فضایی دیگه میرم.اما هنوزم گاهی اون نور کوچک درونم منو می‌بره به یه جای دور.

به جایی توی خیالانم. زمانی که فکر می‌کردم تو‌چند سال آینده که همین سالها می‌شه من توی خونه ام و از پنجره منظره بیرون و گلهاو درختا رو‌می‌بینم.

اون وقته که فقط آه می‌کشم آه... آه...

و به پوست اندازیم نگاه می.کنم.


نوشته شده در تاريخ شنبه دهم خرداد ۱۴۰۴ توسط 
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک